یادداشت‌های پنج‌ساله مارکز را نشر ثالث با ترجمه بهمن فرزانه در ۳۵۰ صفحه و به قیمت ۱۰ هزار تومان منتشر کرده است. خواندش را به دوست‌داران مارکز توصیه می‌کنم. با هم بریده‌ای جالب از این کتاب را می‌خوانیم:

گابریل گارسیا مارکز http://armanpotter.blogfa.com

شعر، در دسترس اطفال

سال ‌گذشته دبیر ادبیات‌ کوچک‌ترین دختر یکی از بهترین دوستانم به او گفته بود امتحان نهایی‌اش در باره صد سال تـنهایی است‌. دخــترک هـم منصفانه بسیار ترسیده بود، نـه تـنهـا کـتاب را نـخوانـده بـود بـلکه بـاید درس‌های مهم‌تری را حاضر می‌کرد. خوشبختانه پدرش کـه بـه ادبـیات بسیار وارد است در اندک زمانی چنان آماده‌اش ‌کرده بود که از خود دبیر ادبیات هم مسلط‌تر شده بود. با این حال دبیر از او سؤالی غیرمترقبه ‌کرده بود: معنی حرف برعکس صد سال تنهایی چیست‌؟ البـته او بـه نشـری آرژانتینی اشاره می‌کرد که تصویر روی جلدش را نقاش مـعروف‌، وبـنته روخو،‌ کشیده بود و یکی از حروف صد سال تنهایی را براساس الهامی که گرفته بود، برعکس نوشته بود. طبعآ دخترک نتوانسته بود جوابی بدهد. وقتی جریان را برای وبنته روخو تعریف‌ کردم‌، ‌گفت در نوشتن آن حرف برعکس‌، منظور خاصی نداشته است‌.

درست همین امسال پسر من گونزالو در لندن باید درکنکور ادبـیات شرکت می‌کرد و یکی از سوالات امتحانات این بود که منظور از سمبول خروس درکسی به سرهنگ نا‌مه نمی‌نویسد چیست‌؟ ‌گـونزالو کـه آداب خانواده خود را خوب می‌شناسد، دلش خـواسته بود سر به سر آن دبـیر بی‌اطلاع بگذارد و در جـواب ‌گفته بود: «‌خروسـی کـه تخـم‌ ‌طلا می‌گذارد.» بعد فهمیدیم نمره بهتر را شاگردی ‌گرفته ‌که از خـود دبـیر شـنیده است خروس سرهنگ سمبول قدرت عامیانه‌ای است‌ که به دردی نمی‌خورد. وقتـی از جـریان مطلع شدم چقدر احساس رضایت ‌کردم‌. آنچه برای آخر کتاب در نظرگـرفته بودم و در آخـرین لحظه عوضش ‌کـردم درست این بود که سرهنگ، خروس را خفه می‌کرد و از سر اعتراض‌، با آن سوپ می‌پخت‌.

سال‌های سال است‌کـه مثال‌هایی را جمع‌آوری می‌کنم کــه دبـیرهای ادبیات بسیار بد و بی‌ارزش با آن‌ها شاگردانشـان را منحرف می‌کنند. مثلا یکی از دبیرها را می‌شناسـم ‌کـه خاطر جمع است مادربزرگ چاق و طماع که از ارندیرای معصوم برای صاف‌کردن قرضش سوء‌اسـتفاده می‌کند، صرفاً سمبول سرمایه‌گذاران سـیری‌ناپذیر است. یا یک پروفسور کاتولیک که دبیر ادبیات بود، به شاگـردان خود می‌‌گفت صعود رمدیوس خوشگله به آسمان صرفا سمبول شاعرانه حضرت مریـم است‌ کـه جسما و روحاً به مــعراج رفـته است‌. یک پــروفسور دیگـر گـفته بـود هـربرت‌، یکــی از شخصیت‌های یکی از داستان‌های من‌ کـه مشکل همه را با دادن پول بـه آن‌ها حل می‌کند، صرفاً مثال خداوند متعال است ‌که در همه حالی به بشر کمک می‌کند. دو نفر از منتقدان ادبی شهر بارسلون مرا حیرت‌زده بر جای گذاشتند. بنا بر عقیده آن‌ها خزان خودکا‌مه درست ترکیب ‌کنسرت سوم برای پیانوی بلا بارتوک را داشت‌. چقدر از این مقایسه حظ ‌کرده‌ام‌، چون از بلا بارتوک و به خصرص از آن کنسرتش بسـیار خـوشم مـی‌آید، ولی بـه‌هرحـال هـنوز مـنظور آن دو مـنتقد ادبـی را درک نکـرده‌ام‌.

یک دبـیر دانشکده ادبیات شهـر هاوانا درکوبا ساعت‌ها صد سال تنهایی را تجزیه و تـحلیل مـی‌کرد و بــه ایـن نـتیجه مــی‌رسید (‌هــم بـاعث افتخار و هـم مأیوس‌کننده‌) ‌که آن کتاب نتیجه‌ای در بر ندارد. مـن هـم بـه ایـن نـتیجه رسیده‌ام ‌کـه تجزیه و تحلیل زیاده از حد گمراه‌کننده است‌. حتماً خواننده‌ای بسبـیار سـاده‌لوح هسـتـم چـون هـرگز بـه ایـن فکــر نیفتاده‌ام کـه رمان‌ها بیش از آنچه دارند می‌گویند، قصد دیگری ندارنـد. وقتی فرانتس ‌کافکا در داستان مسخ می‌گوید که‌ گرگور سـامسا یک روز صبح از خواب بیدار می‌شود و می‌بیند به یک حشره عظیـم‌الجثه تـبدیل شده است به نظر من اصلا و ابداً نمادین نیست‌، تنها چیزی‌ که هـمیشه باعث‌ کنجکاوی من شده است این بود که به چه نوع حشره‌ای تبدیل شده بوده است‌. باور می‌کنـم که زمـانی قالیچه‌های پـرنده وجـود داشــه‌انـد، همان طور هم غول‌هایی در داخل بطری‌ها. بـاور می‌کنم ‌کــه الاغ بـلعم واقعاً دهان باز کرده و حرف زده است‌. فقط حیف ‌که ‌کسی موفق نشده بود صدایش را ضبط ‌کند. باور می‌کنـم ‌که جوزوئه‌، پیرو حضرت موسـی‌، صرفا با نواختن شیپورهایش دیوارهـای شهر ژر‌بکـو را وبـران سـاخته است‌. افسوس ‌که ‌کسی صدای آن شیپور را ضبط نکرده است‌. هـمان‌طور هــم باور کنـم‌ که آن فاضل ویدریرای‌، دون‌کیشوت سروانتس‌، همان‌طورکـه او در جنون خود فرض می‌کرد، واقعاً از بلور ساخته شده بود. همان‌طور کــه بـاور مـی‌کنم چـطور یکـی از شـخصیت‌های رمـان‌های فـرانسـوی گارگانتوآ روی کلیساهای جامع شهـر پار‌بس ادرار می‌کرده است‌. حـتی معتقدم چنین مسائلی هنوز هم پیش می‌آیـد و دلیـل ایـن ‌کـه مـا از ان‌هـا بی‌خبر هستیم صرفاً به خاطر تدریـس غلط دبیران ادبیات است‌.

به پروفسورها علاقه بسیار دارم و به آن‌ها احترام می‌گذارم و به همین دلیل هم متأسفم ‌که خود آن‌ها نیز قـربانی نـحوه تـدریسی شـده‌انـد کـه وادارشان می‌کند آن همه مزخرف بـر زبـان بیاورند. یکـی از مـعلم‌های فراموش‌نشدنی‌ام‌، خانم معلمی است‌کـه در پنج سالگی به من خـوانـدن آموخت‌. دخترکی بود بسیار ز‌ببا و فهمیده ‌که ادعایی هـم نداشت‌. بسیار جوان بود و باگذشت زمان از خود من هم جوان‌تر می‌شد. او بود که برای اولین بار سرکلاس برای ما شعر خواند، اشعاری‌ که تا ابد در حافظه من بر جای می‌‌مانند. با همین ستایش دبیر ادبیات خود را در دبیرستان به یـاد می‌آورم‌. مردی فروتن و محتاط ‌که ما را در هزارتوهای‌ کتاب‌های خوب راهنمایی می‌کرد بـدون آن‌کـه بـیهوده تـجزیه و تـحلیلشان‌کـند. آن نـوع تدریس به ما، شاگردان او، اجازه می‌داد به شیوه خود اشعار را تعبیر کنیـم‌. در واقع تدریس ادبیات بابد صرفاً راهـنمایی خـوبی بـاشد بـرای کـتاب خواندن. هر شیوه دیگری فقط باعث وحشت شاگردان می‌‌شود. عقیده من‌که این‌جا در دفتر خود نشسته‌ام چنین است‌.

منبع : سایت یک پزشک نوشته علیرضا مجیدی