این پست در واقع نامه سرگشاده ایست خطاب به زنده یاد احمد شاملو که در آن تمام کلمات به کار رفته اشاره به عناوین یا مطالب شعرهای ایشان و سپس خودم دارد.شما دوستان عزیز می توانید متن ۷شعر نخست من را از این لینک دانلود کنید و دیگر شعرها که بالغ بر ۲۰عنوان می باشند را هنوز در دنیای سایبر به معرض دید نگذاشته ام و فقط در این مطلب به آنها اشاره کرده ام.

---------------------------------

اکنون که در آستانه ی هیجدهمین سال زندگانی ام(البته من متولد بهمن هستم!)ققنوس در باران را می نگرم و در آینه ی چشمان او آیدایی یک گونه می بینم به یاد احمد شاملو مرثیه های خاک را در میان شکفتن مه شامگاهی سرمه ی چشمان می سازم که شاملو در من دریچه ای بود به رکساناها و پریا و آتشی که در آن ابراهیم همچون نمادی از شبانه هایش عاشقانه در آستانه ی نگرشی نو در من شوقی دیگر انگیخت.که من نیز در پی هوای تازه خود سینه های آزاد را در پناه دستهای در بند ساختم که هرچند هرگز پریایی دیگر نشد اما در من دریچه ای گشود به دنیای اسطوره ای شاعرانگی در نوجوانی ۱۵ ساله که در پی بزرگان به دنبال قلم فرسایی های شبانه پردیسی دیگر یافت.

سپس دست خود را در دستان تو گذاشتم تا دستان او را به کناری گذاشته باشم که دستانی همچون مرگ از ابتذال شکننده تر داشت.در پی الماسهای به سرقت رفته ی کودک او را برادری دیگر یافتم که ماندلا را فرایاد می آورد.

 و به شعار پوشالی قرن ما در میان خیالی پوچ رسیدم که ما را پوچ می انگاشت.پس از آن واژه ها گفتند و در پی بازی آنها دانستم که به نوای مرد کهن دیگر نمی رقصند .شب شد و من در رویای تک درخت کهن به فردایی بهتر برایی بهتر برای کودک دورافتاده اندیشیدم که فردا نقاب از چهره برگیرد و باشد.

در پی خاک گمشده ی خود پیرمردی را در راه یافتم که با خاک در مشت در پی راه کهن بقچه بر پشت می بست و مرگ را در مقابل زندگی پرسیدم تا به شعر پرهای کتاب رسیدم.پرهایی گریان که درویشی بینوا را می نگریستند که در پی مایع سرخ به امید تکه نانی می گشت.

از آن پس بود که به نظاره ی کودک بازیگوش نشستم که در گوشه ای تاریک او را به بازی خواندم که دیگر بازیگوش نبود.

 به غریبانه ی خود رسیدم که به یاد دنیای غریب تو که در آن دهان را می بویند گوشهایم گریستند و شادمان از قلم خود که غریبانه ای هرچند به سایه از دنیای قصابان بر راه تو ساخته بودم در ۱۷ سالگی به رفتن لاله ی تنها اندیشیدم که درخت کهن را به جرم پای بندی بر خاک و دل به باد رفته ی رود خشکیده تنها گذاشت و رفت.آنجا بود که در شهریور داغ ۸۷ انسان را دیدم که شادمان از جهش نوپای خاکستر ابادی ویران شده ی من رابه مناسبت ۲۱امین سالروز مرگش می نگریست.خود نیز به نظاره ی مرگ سیاهپوشان نشستم تا او را به یاد آورم.

 

اکنون نیز در آستانه ی روزی نو به دریچه ای دیگر از آن روح اسطوره ای می اندیشم که من نیز همچون او در پی آیدایی باشم که در آتش و آینه یک گونه باشد.

آرمان قادری نجار             ۷مهرماه ۱۳۸۷ خورشیدی