حس درون
گاهي مي خواهي يا از تو مي خواهند يا انتظار دارند كه حس خاصي را در عكس العمل يا كنشي خاص بنمايي.اما حسي را كه تجربه نكرده و متنش در مغز استخوانت شكل نگرفته باشد را چگونه مي توان ابراز كرد.براي همين همان گونه كه از دل برنخاسته باشد لاجرم بر دل نيز ننشيند.و مجبور به تظاهري مي شوي كه شرمش دم به دم آزارت مي دهد.و عدم تعهدي كه در پي دارد و اصول فكریت را تحت فشار مي گذارد از درون خردت مي كند.و تكه پاره هاي روحت هر دم كوچكتر و جزيره هايي كوچكتر مي نمايند.دور و جدا از هم.اما اگر مجال باشد و بگذارند و خود نيز در بند بايد ها نباشي و درك حسي خود را ابراز كني مجموعه ي ادراكي خاص خود را مي سازي كه روان يكپارچه و مستقلت را در پي خواهد داشت.و استقلال شخصيتي كه عمق شخصيتت را شكل خواهد داد از تو يك هستي مستقل مي سازد كه چهارچوب كاري خود را مي شناسد و به دنبال رسيدن به آنها مي كوشد و بدين سان زندگي معنا مي يابد.و چه چيز زيباتر از آن؟!
اما گاهي نيز مي تواني حسي را كه خود تجربه نكرده اي ليكن لذت درك آن را چشيده اي يا شمه اي از آن را به زعم خود درك كرده اي را بيان كرده يا نوشته يا بسرايي كه هرچند به زيبايي تجربه ي خود نيست و بالتبع شالوده اش در مغز استخوانت رسوخ نكرده است ؛ اما باز هم زيباست و صدبار با ارزشتر از صورتك روتيني است كه به تقليد از اين و آن بر چهره بگذاري.
مثلا آن حس زيباي الهه ي بازي اينگريد برگمن در كازابلانكا(1942) كه در چهره ي خونسرد و نگاه كوبنده ي همفري بوگارت كبير بر پرده ي نقره اي نقش بسته و تا ابد جاودانه مي درخشد را من تجربه نكرده اما در مورد لذت ديدن اين سكانس فيلمي متعلق به نزديك به 69 سال پيش ، شايد بتوانم صحبت كرده يا بنويسم.و لذت درك چنين حسي از آن لحظاتي است كه خراشي دلنشين در روانت بر جاي مي گذارد كه ارزش بيان كردن را دارد.
سینما،ادبیات،دانلود،شعر نو